ایران پس از مهسا – روایت شاهدان عینی: روایتی از وحشی‌گری سرکوبگران در چهلم حدیث نجفی

پیاده‌سازی: فرنوش عزیزیان – ونکوور

اینجا بهشت سکینه است. بهشت سکینه که چه عرض کنم. دیگر باید نامش را جهنم گذاشت. چهلم حدیث نجفی است. حدیث نجفی، دختری زیبا و سرشار از شور و امید و زندگی بود که روز ۳۰ شهریور بر اثر اصابت گلوله‌ٔ نیروهای امنیتی در کرج کشته شد. می‌گویند بدنش پر از گلوله‌های ساچمه‌ای بوده است و سه گلولهٔ جنگی هم به بدنش شلیک کرده‌اند. یعنی یک دختر ۲۲ ساله این‌قدر برایتان خطر داشت که گلوله‌بارانش کردید؟

در خانه نشسته‌ام و دارم اخبار را تماشا می‌کنم. ویدیوهای رسیده را نشان می‌دهد که مردم پای پیاده راهی مراسم چهلمین روز کشته‌شدن حدیث نجفی‌‌اند و شعار می‌دهند «امسال سال خونه، سیدعلی سرنگونه». اخبار می‌گوید معترضان آزادراه کرج-قزوین را مسدود کرده‌اند و «به‌دلیل ترافیک سنگین، هلیکوپتر امداد هوایی به محل اعزام شد تا مجروحانِ سرکوبگر را به مراکز درمانی منتقل کند… »

در تصاویر دیگری از مسیرهای منتهی به گورستان بهشت سکینه در کرج، عده‌ای از فاصلهٔ نزدیک به‌سوی یک خودروی پلیس که با جدول وسط خیابان برخورد کرده، سنگ پرتاب می‌کنند. نیروهای سرکوبگر امنیتی با قمه، شات‌گان و گاز اشک‌آور به معترضان حمله می‌کنند. مردم اما نمی‌ترسند. از هیچ چیز نمی‌ترسند. سال‌ها گفتیم بترسید از روزی که ترس تبدیل به خشم شود و بالاخره آن روز رسید. حالا مردم جانشان را گذاشته‌اند کف دستشان و دیگر برایشان مهم نیست صبح که از خانه بیرون می‌زنند، به خانه برمی‌گردند یا نه.

سرمای سختی خورده‌ام و به خودم فحش می‌دهم که چرا الان آنجا نیستم. دوستم تلفن می‌زند که اتوبان تهران به قزوین قیامت است. صحرای محشر است. وجب‌به‌وجب نیروی سرکوبگر ایستاده و جوی خون راه افتاده است. توی دلم هول و ولا به پا می‌شود. انگار هزار نفر دارند توی دلم رخت می‌شویند. هلیکوپترها مدام بر فراز شهر کرج پرواز می‌کنند. حس می‌کنم برگشته‌ام به سال‌های جنگ. به سال‌های موشک و بمباران ولی این بار این کشوری دیگر نیست که قرار است بمب بر سر ما بریزد بلکه از خودمان است. چون خودی دشمن است، شکایت کجا برم.

آرام و قرار ندارم، مریضم و توان ندارم. وگرنه دلم می‌خواهد بزنم بیرون. خانهٔ من تا بهشت سکینه، محل دفن سارینا و حدیث فاصله‌ای ندارد. اما تب مجال نمی‌دهد. حدود ظهر است که تلفنم زنگ می‌خورد. جواب که می‌دهم دنیا روی سرم خراب می‌شود. آن‌طرف خط دوستم با صدای گریان فریاد می‌زند: «رامین رو گرفتن. گرفتنش کثافتا. واای. زدنم. داغونم کردم. وااای رامین رو بردن.»

دنیا دور سرم تاب می‌خورد. رامین و ندا زن و شوهری نازنین و جزو بهترین دوستانم‌اند. زن و شوهری عاشق که از انسان‌دوستی و خوبی مثال‌زدنی‌اند. شب قبلش ندا به من گفته بود که قصد دارند برای چهلم حدیث بروند. من هم قرار بود همراهی‌شان کنم که تب کردم. رامین را برده‌اند. ندا می‌گفت ایستاده بودیم. لباس شخصی‌ها آمدند و گفتند حرکت کنید. ما هم درگیر نشدیم و به‌سمت ماشینمان حرکت کردیم. ده قدم مانده بودیم برسیم به ماشینمان که ناگهان گاز اشک‌آور زدند و مثل مغول‌های وحشی به ما حمله کردند. ندا فقط ۴۹ کیلو وزن دارد. روی زمین کشیده بودندش. لباس‌هایش به تنش تکّه‌‌پاره شده بود. آن‌قدر او را روی زمین کشیده بودند تا بالاتنه‌اش کاملاً لُخت شده بود. خون از بدن و سر و صورتش جاری شده بود. مردم به کمکش رفتند و او را از زیر چنگال این دژخیمان نجات دادند. یکی از زن‌ها به مأمور گفته بود شرم نمی‌کنی. این زن را لُخت کرده‌اید. مأمور در جواب گفت مگر نمی‌خواهید لُخت شوید؟ ما لُختتان می‌کنیم. ندا را در حالی‌که لباس‌هایش پاره شده، بالاتنه‌اش لُخت بود و خون از سر و صورتش جاری بود، از زیر دستشان بیرون کشیدند. بعد مأموران حمله کردند به‌سمت رامین که در تلاش برای نجات ندا بود و دستگیرش کردند. رامین یکی از شریف‌ترین انسان‌هایی است که می‌شناسم. پزشکی متعهد و دلسوز. آن‌قدر مهربان که گاهی گمان می‌کردم اصلاً اهل زمین نباشد.

شبش ندا آمد خانه‌ام. سر و صورتش کبود و زخمی بود. همان روز خبر آمد که پدر حسین رونقی جلوی بیمارستان سکته کرده است. ندا بغلم کرد و های‌های گریه کردیم. گفت نکند رامین را بکشند؟ نکند آن‌قدر با باتوم توی سرش بزنند تا بمیرد؟ مگر مهرشاد و سارینا را همین‌طور نکشتند؟ کی تمام می‌شود این ظلم؟ و من نمی‌دانم باید چه جوابی به او بدهم چون خودم هم همین سؤال‌ها را دارم… 

روزهای بی‌خبری از رامین شروع می‌شود. ندا نمی‌‌تواند غذا بخورد. مدام گریه می‌کند. به رویش نمی‌آورم اما هر لحظه هراس این را دارم که تلفن بزنند و بگویند بیایید و جنازه‌اش را ببرید. بگویند مشکل زمینه‌ای داشته است. سکته کرده. از بلندی افتاده یا اصلاً رامین با آن‌همه عشق به زندگی خودکشی کرده است. چهار روز در بی‌خبری مطلق روز و شب را دوره می‌کنیم. روز پنجم رامین تلفن می‌زند. صدای ندا را که می‌شنود، می‌زند زیر گریه. خیال کرده بوده که ندا را کشته یا دستگیر کرده‌اند. به ندا می‌گوید برایم لباس گرم بیاور. سردم است.

آن‌قدر او را زده‌اند که نمی‌تواند روی پا بایستد. رامین مهربان ما را برده‌اند زندان قزل‌حصار. یکی از مخوف‌ترین و بدترین زندان‌ها که فقط تبهکاران را به آنجا می‌برند. روز دستگیری قبل از انتقال به زندان آن‌ها را به یک سوله بردند و آن‌قدر کتکشان زده‌ بودند که توان ایستادن روی پایشان را نداشتند. الان که این سطرها را برایتان می‌نویسم، رامین هنوز توی زندان است و ندا دقایق هولناک بی او بودن را سپری می‌کند. یک خروار جرم به او بسته‌اند. رامین مهربان را که مریض‌های بی‌بضاعت را رایگان درمان می‌کرد و آزارش به مورچه هم نمی‌رسید، متهم کرده‌اند به اقدام علیه امنیت ملی.

ندا روزی هزاربار خودش را سرزنش می‌کند که چرا رفتند. عذاب وجدان دارد که چرا رامین داخل زندان است و او نیست. می‌گویم ندا این احساس را نداشته باش. این‌ها همین را می‌خواهند. که ما را دچار عذاب کنند. دچار عذاب وجدان که مقصر این وضع خود ما هستیم. ضعیف کنند و از پا بیندازند. نمی‌دانیم چه حکمی در انتظار رامین است. اجازهٔ وکیل‌گرفتن نداریم. فقط باید منتظر باشیم. یک انتظار سخت و کشنده.

مثل رامین و ندا این روزها بی‌شمارند. زندان‌هایشان دیگر جا ندارد. هر جایی را که بتوانند تبدیل به زندان می‌کنند و هر چه بتوانند دستگیر می‌کنند بعد یک خروار جرم می‌بندند به یک شهروند عادی که فقط مطالبه‌گری کرده و حقش را فریاد زده است. بدیهی‌ترین حقی که یک انسان می‌تواند داشته باشد اما اینجا ما از آن محرومیم. ما از جهان بیانیه نمی‌خواهیم. همدردی نمی‌خواهیم. محکوم‌کردن نمی‌خواهیم. ما از جهان کمک می‌خواهیم. می‌خواهیم بدانید این چیزهایی که دارید توی خبرها می‌خوانید و می‌بینید یک هزارم آن جنایتی که دارد در خیابان‌های ایران اتفاق می‌افتد هم نیست. این را بدانید که آنچه می‌بینید فاصلهٔ بسیاری دارد تا حقیقت وحشتناکی که در حال وقوع است.

زنده‌باد ایران. زنده‌باد زن، زندگی، آزادی. زنده‌باد مرد، میهن، آبادی. می‌جنگیم. می‌میریم. ایران را پس می‌گیریم.

ارسال دیدگاه